دلتنگم آقا
سلام آقا دلم گرفته! کوچه وبازار پرازنام تو شده هرجا پا میگذارم جشنی برپاست اما این جشنها برای من مولا نمیشود
روز جمعه رفتم به سراغ حافظ میدانی چه آمد؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور….
نه؛ غم میخورم؛ غم میخورم بخاطر روزهایی که نبودهای تا لحظات تلخ غم را کنارم باشی. غم میخورم به خاطر روزهایی که به یادت نبودهام و با گناه شب شدهاند. همان روزهایی که در تقویم خاطرهها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کردهام.
بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی میآید؟ کی میشود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم.«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»
با تمام جهل و مستی تصمیم گرفتهام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن ماندهام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت میکشم.
ای منجی عالمیان جهان درانتظار توست.مسافرمن !نیستی تا ببینی مردم روز میلادت چه میکنند!چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشته اند وانتظار میکشند بیا تا بعدازاین درکوچه های غریب شهرروز میلادت را بابودنت جشن بگیریم…