مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست
مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست
آخرین جلسه توجیهی
آخر جلسه سردار بابایی یه جمله گفت که فضا عوض شد
گفت:
مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست ،نگران نباشید….
مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست
آخرین جلسه توجیهی
آخر جلسه سردار بابایی یه جمله گفت که فضا عوض شد
گفت:
مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست ،نگران نباشید….
غصه نخوری ها
جنازه پسرشون رو که آوردند……
چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود……
پدر سرشو بالا گرفت و گفت : حاج خانم غصه نخوری ها…..
دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش…..
نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود …
اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم تصویری از سقف یک اتاق بود.
دودقیقه بعد همچنان سقف اتاق…سه،چهار ، پنج………
هشت دقیقه فیلم فقط سقف اتاق…
صدای همه در آمد…
اغلب حاضران سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد وآمد پایین وبه جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.
در آخر زیرنویس شد ، این تنها 8 دقیقه از زندگی این جانباز بود.
به منظور ارج نهادن به مقام والای شهیدان وترویج فرهنگ ایثار وشهادت وبه یا د خون سرخ شهدا ، به یاد نماز شب مخلصان ، به یاد نخلهای بی سر وکبوتران خونین بال پر کشیده که پروازشان در عرش الهی ،تاریخ دفاع مقدس را در جانها ودلها زنده نگه می دارد وبه یاد آشنای دیروز وامروزشهیدان بی مزار مهدی و حمید باکری و خصوصا یادواره شهدای والامقام کارخانه قند میاندوآب با حضور مسولین و مدعوین وخانواده های شهدا وطلاب مدرسه علمیه الزهرا(س) میاندوآب برگزار گردید.
خاطره ای از شهید زین الدین
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.