مدرسه علميه الزهرا مياندوآب

اللم عجل لولیک الفرج
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست

16 دی 1394 توسط پرهیزگار

مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست

آخرین جلسه توجیهی

آخر جلسه سردار بابایی یه جمله گفت  که فضا عوض شد

گفت:

مثل اینکه حضرت زهرا(س) اینجاست ،نگران نباشید….

 نظر دهید »

غصه نخوری ها

29 مرداد 1394 توسط پرهیزگار

غصه نخوری ها

جنازه پسرشون رو که آوردند……

چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود……

 پدر سرشو بالا گرفت و گفت : حاج خانم غصه نخوری ها…..

دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش…..

 

 نظر دهید »

هشت دقیقه در سینما

16 فروردین 1394 توسط پرهیزگار

نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود …

اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم تصویری از سقف یک اتاق بود.

 دودقیقه بعد همچنان سقف اتاق…سه،چهار ، پنج………

هشت دقیقه فیلم فقط سقف اتاق…

صدای همه در آمد…

اغلب حاضران سینما را ترک کردند.

ناگهان دوربین حرکت کرد وآمد پایین وبه جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.

در آخر زیرنویس شد ، این تنها 8 دقیقه از زندگی این جانباز بود.


  


 1 نظر

لاله های شهر

13 آذر 1393 توسط پرهیزگار

به منظور ارج نهادن  به مقام والای شهیدان وترویج فرهنگ ایثار وشهادت  وبه یا د خون سرخ شهدا ، به یاد نماز شب  مخلصان ، به یاد نخلهای بی سر وکبوتران خونین بال پر کشیده که پروازشان در عرش الهی ،تاریخ دفاع مقدس را در جانها ودلها زنده نگه می دارد  وبه یاد آشنای دیروز وامروزشهیدان بی مزار مهدی و حمید باکری و خصوصا یادواره شهدای والامقام کارخانه قند میاندوآب با حضور مسولین و مدعوین وخانواده های شهدا وطلاب مدرسه علمیه الزهرا(س) میاندوآب برگزار گردید.

 نظر دهید »

شهدا شرمنده ایم

22 آبان 1393 توسط پرهیزگار

 

خاطره ای از شهید زین الدین

دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»

شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.


 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • اخبار
  • دل نوشته های طلاب
  • درمحضربزرگان
  • سربازنمونه
  • دستورالعمل های مجرب
  • سنگر
  • طب سنتی
  • مهارتهای زندگی
  • مناسبتها
  • اهل بیت
  • ولایت فقیه
  • احادیث
  • شهدا
  • شهدا
  • احادیث
  • پایان نامه ها
  • بسیج طلاب
  • بسیج طلاب
  • دعا
  • دعا
  • دعا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

لوگوی ما



ثانيه هاي انتظار

log

لینکها

آماربازدید

کد آمارگیر

درمحضر نور

دریافت کد ابزار آنلاین
بلاگ گروه مترجمین ایران زمین

روز شمار محرم

ابزار پرش به بالا
کدهای عکس و تصویر
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس